***
آمد ز خیمهگاه برون، سخت بیقرار
مانند قرص ماه ، ولی غرق در غبار
میریخت سیل اشک، ز رخسارهاش، به خاک
میریخت، رود خون، ز تن مرکب و سوار
«آهستهتر! شتاب مکن ای برادرم!
بوسم مگر گلوی ترا وقت کارزار
من زینبم که عاشق تو بودهام، دریغ
جانان من! ز خواهر خود چشم برمدار!
یک لحظه صبرکن که ببوسم گلوی تو
لختی درنگ! … مرکب خود را نگاه دار! …»
آمد فرود و روی به او کرد و ایستاد
شد حلقه، دور گردن او، دست آن نگار
بوسید ، با تمام امیدش،گلوی او
آنجا که خورد ضربت شمشیر آبدار
رفت آن سوار، خسته ، سوی دشمنان خود
بر روی خاک، خواهر او ، ماند بیقرار
گم شد ، میان گرد و غباری که راه داشت
و ندر میان همهمه ، آن نالههای زار
و ز دور ، چشم اهل حرم سوی زینب است
امّا نگاه زینب لب تشنه ، سوی یار
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را ز واقعه آگاهتر کنید!
یک لحظه ، اسب ماند زره، خسته و خموش
سوی زمین دو چشم نه تنها ، که هر دو گوش
دستان اسب ، بیحرکت مانده بر زمین
دستان کودکی است به دورش ، پر از خروش
« … بابا ! بایست! دختر تو … من … سکینهام!
بابا ! نگاهکن! مرو ای جان من! مکوش!
تو پرکشی بسوی خدا چون ، سروشها
ما ماندهایم و دشت پر از این همه وحوش
از اسب خود پیاده شو! ای نازنین پدر!
آغوش خود گشای بروی من! ای سروش!
بابا نگاه کن به سرم! … وای معجرم!…
وین پای پر ز زخم ، زمن برده تاب و هوش
بابا ترا … ترا بخدا ! بیش از این مرا،
بانیش هجر خویش مرنجان ، بجای نوش…»
آمد فرود و روی زمین، خستهجان، نشست
لبها خموش بود و دلش پر خروش و جوش
با دست خود نوازش آن سروناز کرد
دستی که بود دست خدا، رایت سروش
بوسید و خاست تا برود، دختر ایستاد
و ز بوسه گشت آن رخ و آن دیده سرخپوش
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را ز واقعه آگاهتر کنید!
« …. اما عمو! مگر نه برادر، برادر است؟!
آری … وصیّتی که پدر کرده در بر است.
بازوی من ببست به عهدی که بستهام
تا جان فدا کنم برهت، این مقدّر است
من قاسمم که قسمت من شد وصال دوست
این مرگ نیست، مرگ بدستم مسخّر است
گر از تمام هستی خود بگذرم چه باک
هستی توئی که «هست» ز «بود» ت منوّر است
دفع خطر زقبله ایمان مرام ماست
این است آنچه سنّت زهرای اطهر است
بگذار تا که بگذرم از خویش ای امام!
این است آن صراط که تا حیّ داور است
بگذار تا به لُجّه خون دست و پا زنم
کین عهد سرخ، عهد من و آل حیدر است
معشوق من! سلاله خاتم! نگاه کن!
دنیا کجا به یک نظر تو برابر است
ای خون بهای بعثت و ای جلوهگاه عشق
در راه تو فدا کنم این جان که در بر است…»
قاسم گذشت و رفت و به قلب سپاه زد
خونش هنوز بر رخ خورشید خاور است
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را ز واقعه آگاهتر کنید!
آمد زخیمهگاه ولی اصغرش کجاست؟!
صد تازیانه خورده بر او، همسرش کجاست؟!
خون رنگ دیدگان زن مضطر است، وای!
او از حریم وحی بود ، معجرش کجاست؟!
آشفته ، سر به دشت و بیابان گذاشته
آخر کجاست همسفرش؟! دخترش کجاست؟!
آتش گرفته خیمه او همچو کوه دود
آتش کشد زبانه، خدا ! یاورش کجاست؟!
مردی زخیل دشمن او چنگ میزند
بر گوش و گوشواره او، باورش کجاست؟!
این جنگ نیست، این همه وحشت که دیده است؟
یارب کجاست لشکر او؟ سنگرش کجاست؟!
خون میچکد زپای پر از آبله، دریغ
افتاده شوهرش به کناری، سرش کجاست؟!
با نعل تازه ، بر بدن کشته ، تاختند…
ترس از خدا و حرمت پیغمبرش کجاست؟!
یک لحظه خیره ماند بر آن جسم چاک چاک
تاب و قرار رفته زبر، یاورش کجاست؟!
یارب رباب را چه چه کسی آب میدهد؟
گهواره خالی است، علی اصغرش کجاست؟
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را زحادثه آگاهتر کنید!
اکبر درست مثل محمد نگاه کرد
هر دیده دید چهره او، اشتباه کرد
«بابا اجازه تا که دهم جان براه تو
نفرین بر این سپاه که اینسان گناه کرد…»
بابا اجازه داد ولی با دریغ و درد
یک لحظه یک نگاه بر آن روی ماه کرد
«آهستهتر برو! پسرم تا ببینمت! …»
آهسته رفت اکبر و رو سوی راه کرد
هرکس دلش به یاد پیمبر که میطپید
یک تن دو چشم میشد و او را نگاه کرد
اما پسر به سوی سپاهگران شتافت
دشمن نگاه بر رخ آن بیپناه کرد
از تشنگی نمانده در او تاب و طاقتی
رنج زره تحمل او را تباه کرد
جنگید با تمام توانی که داشت او
روز سپاه کفر ، چو زلفش ، سیاه کرد
گوئی علی ، به روز اُحد ، جنگ میکند
یک دشت ترس خیز، همو را نگاه کرد
جنگید و تشنهکام بروی زمین فتاد
باران تیر و دشنه دلش را پر آه کرد
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را زواقعه آگاهتر کنید!
کلثوم با خیال خودش ، حرف میزند
از روز پر ملال خودش ، حرف میزند
گاهی نگاه بر اُفق دور میکند
بارب ذوالجلال خودش ، حرف میزند
«یارب چه شورشی است که افتاده در وجود؟!…»
آشفته از سئوال خودش ، حرف میزند
«آیا به خواب مینگرم روز حشر را؟!…»
از حشر … از مجال خودش ، حرف میزند
«ای کاش خواب باشم و بیدار میشوم…»
از خواب … از خیال خودش ، حرف میزند
« … یارب کجاست راه مدینه؟ کدام سوست؟!…»
از حسرت محال خودش حرف میزند
« … ای ماه من ! طلوع کن از مشرق حجاز! …»
با یار ذوجمال خودش ، حرف میزند
« … مادر زهوش رفت زبانگ بلال و ما …»
از مادر … از بلال خودش ، حرف میزند
« … ای ماه من! … هلال من! … ای پاره تنم! …»
اینگونه با هلال خودش ، حرف میزند
« … ما را ببر به سوی مدینه برادرم! …»
آسیمه سر ، زحال خودش ، حرف میزند
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را ز واقعه آگاهتر کنید!
زان دورها بگوش رسد نغمههای آب…
عباس رفته، مشک بدوشش، برای آب
لشکر گرفته راه بر او با هزار تیغ
با خون مگر نوشته شود ماجرای آب!
جنگید آنچنان که پراکنده میشدند
از گرد او سپاه چنان قطرههای آب
پا در میان آب نهاد اسب او، ولی
نوشید جام حسرت سوزان ، بجای آب
دستی بر آب برد و ولی برکشید و گفت
تا هست تشنه دوست، کنم جان فدای آب
آنقدر تشنه بود در آن لحظه ، عاقبت
از سوز تشنگیش ، برآمد صدای آب
«یک جرعه نوشکن! پسر پاک بو تراب!
تا مشک را به خیمه بری ، پابپای آب…»
یک قطره آب هم نشد آخر نصیب او
یک لحظه هم نکرد تأمل برای آب
تیری به چشم و خورد عمودی به فرق او
تیری به مشک خورد و برآمد ندای آب:
«سهم تو و حسین بجز تشنگی نبود،
ای آنکه هست شرح عزایت، عزای آب!…»
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را ز واقعه آگاهتر کنید!
آنک حسین! بر تن او بیشمار تیر
بر دست و پا و سینه آن گلغدار ، تیر
از ضرب سنگ بود که پیشانیش شکست
آمد فرود بر دل آن داغدار ، تیر
مانند خارپشت – چو زین واژگونه شد –
در قتلگه فتاد و برآمد هزار تیر
شمر از کمین بر آمد و شمشیر بر کشید
با چکمه زد ، ز هر طرف او کنار ، تیر
او را به سینه ، روی زمین ، لحظهای کشاند،
ناگه شکست در تن او ، صد هزار تیر
شمشیر بر گلوی حسین میکشید و ریخت
خونش بروی خنجر و بر بیشمار تیر
سر بر سنان برآمد و بر خاک ، جسم پاک
یک لحظه شد زماتم او ، بیقرار تیر
خون گریه کرد ، بر تن او تا فرو نشست
در خود شکست از غم آن گلغدار تیر
تا هست روزگار ، کند گریه علقمه
خون میچکد ، ز دیده هر جان شکار تیر
هر چند سر شکسته برآمد ز کارزار
امّا کند به دیدن او افتحار تیر
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را ز واقعه آگاهتر کنید!
بردند سوی کوفه اسیران کربلا
ماندند روی خاک شهیدان کربلا
رفتند عاشقانه به دیدار کردگار
در خون نشستگان بیابان کربلا
تاریخ تا به روز قیامت ، گرفته است
ماتم ز داغ شام غریبان کربلا
گیسوی زینب است در آن روز پر دریغ
مانند روزگار پریشان کربلا
میآید از کرانه دریا ، صدای آب
تر میشود دو دیده گریان کربلا
چندین سر است بر سر نیهای خونچکان
با کاروان خیل اسیران کربلا
لبخند فتح ، بر لب آن کفر پیشگان
همراه اشک چشم یتیمان کربلا
نفرین و ننگ بر ستم دودمان کفر
خامش مباد! سینه سوزان کربلا
هر بوته خار ، شاهد پائی برهنه بود
پرشد ز ناله دشت هراسان کربلا
افسانه نیست آنچه روایت کنم، دریغ
این است سرگذشت غریبان کربلا
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را ز واقعه آگاهتر کنید!
«بابا ! بیا ! …» گرفته زبان کودک نزار
یک لحظه شد خرابه پر از نالههای زار
«… بابا ! بیا ! گرفته دل من برای تو!
بابا بگیر در برخود طفل بیقرار!
بابا بیا بگیر مرا در بر و ببر،
زین شهر پر ز دشمن و این خلق بیتبار
بابا چرا نیامدهای؟! دیر کردهای؟!
بردی مرا ز یاد مگر، ای یگانه یار؟!
از بسکه تازیانه زده دشمن تو، هست
همچون بنفشه زار تنم! … این تن نزار!…»
ناگاه شد خرابه پر از شیون و خروش
نالید شهر شام چنان جمع داغدار
بردند تا خرابه سر خون فشان او
با پوششی بروی طبق سوی طفل زار
پوشش کنار رفت و سر خون فشان نمود
ناگه خرابه را همه شیون! … همه شعار! …
سر را گرفت در بر و نالید تا که گشت
غرق عزا و درد همه شهر و شام تار
ناگاه شد خموش و بر آمد همه خروش:
« کودک زتاب رفته؟ و یا رفته زین دیار؟…»
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را ز واقعه آگاهتر کنید!
پیک محرم است که از راه میرسد
پیغام نینواست که ناگاه میرسد
گوید ز شرح حال اسیران کربلا
هنگامه مصیبت جانکاه میرسد
تصویری از حدیث غم کشتگان عشق
در قاب یک روایت کوتاه میرسد
زینب ز هفت شهر مصیبت عبور کرد
تا بر مزار فاطمه، از راه میرسد
بعد از هزار بادیه داغ و دریغ و درد
اینک به شهر و کوچه دلخواه میرسد
«زینب کجاست؟» همسر او میکند سئوال
«پس کی ز راه بادیه آن ماه میرسد؟!»
«من زینبم شکستهترین سرو باغ عشق
گر قامتم خمیده و کوتاه میرسد!…
در راه عشق رخصت چون و چرا نبود
هردم اگر مصیبت جانکاه میرسد!
باور نمیکنی به رخ من نظاره کن!
با روی زرد شرح غم راه میرسد
پیغام نینواست همین نالههای زار
کز نای من به مردم آگاه میرسد …»
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را ز واقعه آگاهتر کنید!
ای ساقیان داد! جهان تشنه تر شده است!
درد و دریغ و داغ، ز حد بیشتر شده است
خون می چکد ز دیده دلخستگان خاک
آتش ز چار سوی زمین، شعله ور شده است
سر می برند ونام خدا بر زبانشان!
فریادها کزین همه تزویر، بر شده است
با نام دین به قامت دین زخم میزنند!
بس چهرهها زخون دل و دیده، تر شده است!
ناموس خلق را به اسارت برند! …آه!
گویی جهاد، پرده هر پرده در شده است!
حمص و حلب در آتش و خون، دست وپا زنند
مصر وعراق، عرصه خون وخطرشده است!
از کربلا و کوفه و بغداد، میرسد،
فریاد «یا حسین!» که تا عرش، بر شده است!
صد ناله از هزار طرف میرسد به گوش،
دنیا پر از غریو فغان وشرر شده است!
گویی که سرنوشت بشر، با هزار حیف،
پامال خشم قدرت بیدادگر شده است!
ایمان وعشق و عاطفه را سر بریده اند،
در خون عدل و داد، زمین غوطه ور شده است!
یاران محرم است همه نوحه سر کنید!
تاریخ را ز واقعه آگاه تر کنید!
دکتر محمد حسن زورق
[۲۲/۰۷/۹۴ – مشهد دوم ماه محرم]
***