باران
سیب
می 4, 2014تجلّى عشق
می 6, 2014
***
پاى آن صخره سرسخت که هست
خسته در دامنه تیره دشت تاریخ
لب دریاى کفآلود زمان
چشمهاى هست که عشق
در نگاهش جارى است
* * *
آى!… آى!… انسانها
اى کسانىکه هنوز
زیر باران کثیفى که ز ابرى اموى مىبارد
آب را مىجوئید
تا به کى بىخبرید
از گهرخیزترین چشمه عشق
وز دیارى که در آن نور سر سفره هر مرد و زن است
شهر زیبائى و مهر
شهر سبزى که در آن دانش و اندیشه و کار
چون درختان بلند
زیر باران نگاه خورشید
سر به منظومه تقدیر بشر مىسایند
شهر سبز توحید
که در آن
هر چه هستى است همه جوهره بیدارى است
کوچههایش چون نور
همه بىپایانند
خانههایش چون «کرت»
سینهاى باز براى طپش بارانند
شهر آزادى و عشق
تا کجا مهجورید؟
آى!… اى تشنه لبانى که همه کاسهاى از جمجمه عاد گرفتید به دست!
چیست در پشت سر آیا جز ترس؟!
که ز اندیشه صد تجربه شوم به دست آمده است!
در کویر عطش و آهن و خون
که در آن تانک به توزیع عدالت مشغول!
و «نفربر» در شهر
در پى حفظ حقوق بشر است!
اندرین شام سیاه
اندرین تشنه و تفتیده کویر
به لب چشمه توحید بگیرید آرام
تر نمائید از این جارى موّاج که هست
روح این قرن تباه
تشنه هر جامش
کامها را یک یک
پر نمائید از این آب زلال
جامها را یک یک
بگذارید به روى خزههاى یک عمر
کوزههاى گِلى دلها را
تا از این چشمه نور
تر نمائید لب تشنه روح
و در این جارى عشق
به خدا اندیشید
و به رؤیاى بزرگ فردا
که در آن بارش قرآن بزرگ
بر رخ جنگل دوران بزرگ
در دل خاک تبآلود زمان مىکارد
بذر انسان بزرگ
به خدا اندیشید
که هنوز
در دل آهنى «بود» بشر مىریزد
شط روح قرآن
وندرین خشک نمکزار جنون
جنگلى مىروید
همه آرام!… مبادا سخنى
که خداوند سخن مىگوید :
«آى!… آى!… انسانها !
مؤمن آن روح خودآگاه که هست
مظهر سرخ خداآگاهى
رستگار است سرانجام زمان
آنکه در متن نمازش ز خشوع
عشق را مىسازد
آنکه از پوچى و طاغوت و گناه
ــ هر چه لغو است و سراب ــ
مىگریزد شب و روز
آنکه با دست نوازشگر قدیس زکات
پیکر سرد فقیران را، گرم
مىکشد در آغوش
آنکه با عفّت خود
حافظ جامعه خویشتن است
آرى، او وارث یک تاریخ است
که در آن خون شهیدان زمین
سخن از فجر سرانجام زمان مىگوید
و در آن دانش و دید
آفریننده یک ایمان است
و بهشت
تشنه رؤیت رخسار خداجویان است…»
در رگ تشنه دنیاى زبون
زیر آوار شرربار جنون
مىدود همچون خون
از دل پر طپش قرن صداى قرآن :
آى!… آى!… اى انسان!
۲۰/۹/۱۳۵۳ ـ همدان
[۱] * از مجموعه شعر «بگذارید که انسان باشم» انتشارات رسالت، ۱۳۵۵، قم.
***